زن پیر بود.
در آن اتاق سرد مهآلود
حتی لباسهاش برایش غریبه بود
از چشمهاش
تنها سؤال زندهی ذهنش را
سوی ارادهای
که از فضای ابری دنیایش میرفت
و رنگ و بوی خاطرههایش را
میبرد
پرتاب مینمود پیاپی:
« آیا نمیشود که نخستین لبخند
و آخرین نگاه خشونتبارش را
از ذهن من نزدایی؟
آیا نمیشود که نخستین لبخند...»
یک لحظه سایه گونهای از نوزاد
در خاطرش رسید و گریزان رفت
زن پیر بود
از آن همه درخشش و زیبایی
و میل زیستن
چیزی نماندهبود مگر این که
گاهی میان جوف نهاش آری بود
و در تمام پنجرههایش
گرد و عبار تار فراموشی
جاری...