چندان که از شماتت مردم ملول بود
از درد خویش لب به شکایت نمی گشود
ویرانی تصور خود را
بر روی ماسه های بیابان کشیده بود
مجنون که کامیابی ابن السلام را
از بادیه نشین خبرچین شنیده بود
یاد آور کجاوه لیلیست تند باد
وقتی که خیمه های خیال وصال را
-آن چادری که ساخته باشی از آرزو-
از جای می کند
و بر جنون منتظر یک جرقه ات
کبریت می زند
حتی جراحت خار
حتی حرارت شن تفتیده
و هرم آفتاب
ترجیح بر تمسخر طفلان داشت
این گرم بی دریغ صمیمیانه دست کم
یاد آور محبت لیلی بود
چون جا نمی گرفت جنونش ، درون شهر
مجنون به میل خود به بیابان قدم گذاشت
...مجنون به میل خود به بیابان قدم گذاشت .
دستمریزاد