□
جشن خطوط بر کف دستان تو
همچون نگاره هایی چینی است .
قرمز ، سپید ،
با انعطاف کامل و شیرین رنگ ها
با سایه روشن غزل آهنگ رنگ ها
□
می پرسی از چه خاموشم ؟
اندیشمند منحنی رودخانه ام ؛
این انحنای مرموز
که تا کجا ، کدامین دریا
ره باز می کند ؟
اندیشمند این همه مهتابم
وقتی که نیمه شب به هدر می رود .
□
باد
بر پرده ها به رقصِ کرشمه
بر انهدام این همه تاریکی
بر می خیزد .
گویی نگاره ها به تکان می آیند .
سپید ،
قرمز ،
همسایگان شرقی شب های یکدگر
دستانشان همیشه گزارشگر
آن را که با زبان نتوان گفت
و چشم هایشان موسیقی
در بستر سکوت
□
از پنجره به کوچه نظر می کنم
بر سنگفرش
قد می کشند باز تن سایه ها
قندیل های شوم سیاهی .
□
شب است
دستت را
در دست من گذار
بگذار فال عشق ببینم . . .
من! از تبارِ جنون تو آفریده شدم
برای بندگی عشق تو ، خریده شدم
سپس به شیطان ، دست برادری دادم
فریب ناک ترین ، میوه ی رسیده شدم
رسید لحظه ی موعود وسوسه ، آنگاه
به دست آدمِ از جان گذشته ، چیده شدم
حلول کردم بر جسم خسته ی منصور
به اتّهام انالحق ، به خون کشیده شدم
به حُسن ، شهرۀ در کنج چاه ، من بودم
به عشوه های زلیخا رُخی ، خریده شدم
به جسمِ خستۀ مجنون ، سه پس حلولیدم
به پایِ عشق ، کران تا کران ، دویده شدم
شدم معلّم طغیانِ شمس تبریزی
زِ نای سوختۀ مولوی ، شنیده شدم
هزار سال گذشت از هزارۀ بغضم
درون کورۀ تقدیر ، آبدیده شدم
غزل به اِذنِ من از عرش ، بر زمین افتاد
چنین به وادیِ دیوانگی ، کشیده شدم
به طبعِ نامیِ آن تُرکِ مست – خاقانی
به غُرّشی هیجان یافتم قصیده شدم
زمان گذشت و رسیدم به دورۀ سالار
به سوگِ مُنزویِ شعر ، داغدیده شدم
رسیده ام سرِ آخر به صورِ اسرافیل
به رستخیزِ جنون باوران ، دمیده شدم
" مرا! ندیده بگیرید و بگذرید از من "
من! از تبارِ جنونِ تو آفریده شدم
#سالارعبدی
صبح فروردین، بر سفره ی آیینه و سیب و قرآن
آفتاب آمد
گوشه ی باغچه، بر دیوار کاشی روز،
جامه ی مشرقی اش را آویخت
در فضا، عود افشاند
ریشه ها را، انگیخت
واژه های غلط برفی را،
ظهر، از مشق زمستان خط زد...
####
کاش می شد شب را
دستی از خانه ی من، خط بزند
لباس نو به تنش زار می زند بد جور
مگر به زور بزک خنده ای زند لب شهر
نشان دهد که نکردست با بهاران قهر!