نمیبارد این ابر
نمیغرد آن رعد
نمیتوفد این باد
نمیپاشد از هم چرا خانه را سیل؟
نمیدِرَد این سینه را خشم، انده، فریاد؟
گلو را چسان بغض
نمیگیرد از عقدۀ کورِ بیداد؟
در آیینهای چشم در چشم
کسی با من اینگونه عمریست
شب و روز در خامُشی میزند حرف
نه از آن چه رفتهست نامی
نه زآینده، ردّی، نشانیست
بر این دشتِ خاموش
قئم در قدم میشود گم
زما و بَسی همچو ما جای پا در پسِ برف!
از این وحشت آلوده ایام
من اما نمیلرزدم دست
نمیرنجدم جان، نمیسوزدم دل
نمیجنبدم سر، نمیریزدم اشک
دلِ سنگ اما
به سردِ ستوهِ دلم میبرد رشک!
تهران- 1386/2/16
#اقبال_مظفری
@barfitarinaghosh
هاجر!
آن نخلِ نونهال
همزادِ روزهای خوش کودکانهات
آن شاهدِ خرامِش اندامت
هرچند قد کشیده ولی
بی خارکی
بر شاخههای سوخته از هُرم آفتاب
در رهگذار باد نشستهست
حتی
این کودکانِ ساحلِ اندوه هم
بر برگهاشْ دست نمیسایند.
هاجر مرا ببخش اگر شعر تازهام
سرشارِ درد و داغ و دریغست
زیرا خلیجْ خسته و خونین است
وآن جاشوُانِ پیرِ هماوردِ تندباد
دیگر
از دوردستِ بحر نمیآیند.
آن شور و حال رقص تو در نخلِ ناخدا
دیگر تمام شد
حالا فقط
صدای شیون باد است
کز دوردست خاطره میپیچد
آهنگِ اصطکاکِ صخره و خیزاب
وآوازهای نازِ مرغکِ دریایی
درگوشِ این کرانه نمیپایند.
طوفان تمامِ ساحل امید را
طی کرده است
اما هنوز هم
کشتی شکستگان
چشم انتظار رامش دریایند.
شهریور 1396
چنین که ویرانم من
اینگونه از عقیقِ معدن کوپایههای بدخشان نگو
انگار/ از بلخ و بامیان خبر قتل عام را نشنیدی
نگو که پارههای سفال از کدام شاه و شیخ و شحنه میگویند
این آبگینه یادگار عزلت خیام
در تختگاه سلطانی است
طعنه مزن به خاطرۀ تلخ چشمهای اسفندیار
نگو که جرعه نوشی مستان
بزمی به سرسلامتی داغهای فردوسی است
هنوز زخم کاری سهراب را نوش دارویی نرسیده است
از هیچ گور و گنبد و گلدسته نیز حرف نزن
برای من که ویرانم.
نگو که زیبایم
برای حیرت من
همین هزارو یک شبِ چشمت کافی است
وقتی تمام قد
در قاب سبز آیینهها جلوه میکنی
زیبایی از حضور تو ناگاه
غمگین و شرمساروسرافکنده میرود.
روزی عروسِ حجلههای خواب و خیالم را
در شعلههای تشدان
باسوختبارِ شعر حافظ و خیام سوختند
روز دگر خوشامد عالیجنابها
لبهای شاعران را
در پشت میلههای قفس دوختند
یک روز هم
خنیاگران شومِ تتاری، سیاه مست
از استخوان سینۀ من نی ساختند
شبدیز و سبزبهارو چکاوک و گلنوش را
در نای بینوای تبارم نواختند
آن روز عشق
از تند باد حادثه چون سروِ کاشمر
پژمرد
و پابه پای مردان
جنگید، مرد
اینک چگونه از نماز خانۀ چشمت
واز تلاوط آیات عشق بگویم؟
دیگر/ از سرگذشت قافلۀ عاشقان نگو
با من که سنگسار کوچههای لعنت و نفرینم!
تهران – تابستان74
#اقبال_مظفری
@barfitarinaghosh
به مناسب فرخنده یادمان لسان الغیب:
هر کس که عشق در دل او بیشتر شود
باید که از جهان خودش بی خبر شود
این عشق سرنوشت من و تو اگر شود
"ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مُهر به عالم سمر شود"
میدان عشق جای سکوت و نظاره نیست
در این مسیر عقل و خرد هیچ کاره نیست
ناگفته رد شدیم که جای اشاره نیست
"راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست"
ای دامن وصال تو بالاتر از سهند
زیبایی بهار کنار تو مستمند
روشن شده به لطف تو شب های بیرجند
"ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند
مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند"
باغ بهشت جرعه ای از شرح حال تو
خون تمام مردم عاشق حلال تو
هرگز مباد دردسری توی فال تو
"ای آفتاب آینه دار جمال تو
مشک سیاه مجمره گردان خال تو"
در هفت خان زلف تو مازندران شدم
تا فتح گیسوان تو چنگیزخان شدم
یک عمر بار عشق تو را میزبان شدم
"هرچند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم"
در مشرق نگاه تو خورشید جان گرفت
سوسن برای وصف دهانت زبان گرفت
با قد و قامت تو موذن اذان گرفت
"حُسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری! به اتفاق جهان می توان گرفت"
با بوسه های تو به مسیحا چه حاجت است
با تو به خانقاه و کلیسا چه حاجت است
امروز مال ماست به فردا چه حاجت است
"خلوت گُزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است"
گویند خاک را به نظر کیمیا کنی
حاجات عاشقان جهان را روا کنی
صد درد را به گوشه چشمی دوا کنی
"آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بُوَد که گوشه چشمی به ما کنند؟"
زاین چرخۀ بیهوده، این چرخِ سپنجی
فرجام این راه
ناخوانده و نادیده پیداست
مرگ است و هرجا هرچه هر کس گفت، رؤیاست
از ما چه مانَد روزگاران را به جر یاد؟
با ما چه ماندْ از روزگاران جز دلی تنگ؟
باور نمیکردیم سودا و سرود و سِّر او را
گر خود نمیخوانیدم پُشت و روی آن سنگ
یا گر نمیدیدیم هرگزآسمانهایی دگر را با همان رنگ!
یازدهم شهریور ما 1396 هفتمین روزِ پر کشیدن امید
#اقبال_مظفری