اگر لحظههامان تهی ماند
و دست و دل و دیده خالی شد از عشق
غزل، سایهای داشت
تغنی، سرشکی
وناشاد خنیاگری پیر
که گهگاه
سرودی به سحر قلم ساز میکرد
وزین تنگنای شبِ تیره
راهی
به آفاق ِ روح و رها ، باز میکرد.
ولی سایههایی هنوز از ورای شب و روز
در این جا و آن جا
به دیده، نمی مینشانند
واندوه ناکان و دریا دلانی
سرشکی بر این داغ ها میفشانند.
امیدی ولی نیست
و دیریاست
خنیاگر رندِ آفاق
در افسانه گون خلوتی ، بیش از پیش
به طرف یقین و گمان
سایه افکنده بر خویش!
پاییز 1369
#اقبال_مظفری
شعری از "اقبال مظفری" در خاموشی (م. امید) از مجموعهی " بر مدار شورشو شیدایی/ انتشارات زمانه/ 1372/ صفحهی 36
https://telegram.me/mohammadjalilmozaffari
"برای مرگ سیمین بهبهانی"
گلی به گوشهٔ جمال آسمان!
ستارهای ز کهکشان جدا شد و...
-به زیر ابر تیرهای خزید ماه-
ستاره بر زمین سرد
خورد و
مرد.
هومن گلهو
ای روزگار پست لاکردار!
ای مست ناهنجار!
بیزارم از مشی و مرام تو
وز ننگ و نام تو
این نصفهٔ سیگار آخر هم
حرام تو.
هومن گلهو
زخمی تر از دیوارهای تخت جمشیدم
دردستهای شوم اسکندر
من مرگ را در لابلای خنده هاتان خواب میبینم
بداهه