ته شب کنار افق ایستادم
تفنگی که با عینک دید درشب مرا دید، جا خورد
عقب رفت و شلیک وحشت غباری به پا کرد
من افتادم وریختم توی دریا
هنوز آب بودم که بین زمین و هوا تند
عنان افق را کشیدم
سراسیمه روی دوپا شیهه سرداد
زمان گفت: زودی بپر روی زینش.
پریدم.
زمان ایستاد و افق رفت
گذشت از حدود الفبا و اعداد
رسید و لب خنده ی صبح گل کرد
هنوز عکس دیوانه ی من
رها روی دیوارها بود
که ترس از بیابان گذشت و خیابان خیابان
در این شهر آکنده از مسجد و تکیه و دار
لباس خدایی به تن کرد و توی دهان زبان زد.
زبان رفت و دیگر نیامد.
جهان بی زمان و زبان شد
سکوتی که دلتنگ خود بود فریاد زد: آی
صدا را چه افتاد؟
صدا رنگ و رؤیای ما بود
صدا پیش از آیا و چون و چرا بود
هنوز عکس من عین پایان انسان
رها روی دیوارها بود
دهانم پر از جیغ و داد شما بود
همه آمدند و گذشتند از من
خبر را ندیدند و از چشم دیوار افتاد
خبر نعش خود را بغل کرد و در رفت
ته شب کسی گفت:
تفنگی که با عینک دید درشب مرا دید جا خورد
و ترسان و تاریک
به سرخی که در شیب شب، شروه می خواند شلیک سر داد.
جنین سحر تیر او خورد و افتاد
18/10/97 تهران