از بالکن ، عمارت همسایه
مانند قلعه ایست که هر روزنش
پرتابگاه تیر نگهبانیست
تا پس زند نگاه مهاجم را
با قیر داغ فحش بیازارد
هر چشم کنجکاو مهاجم را
من تخته بند واحد سیمانی
از روزنی که سهم من از آسمان شهرست
بی قیر و تیر خانه همسایه
بی گرد و خاک بازی طفلان
اکسیژنی به سینه نیارم فرو برم
از من مخواه بال زدن در اثیر را
وقتی که بسته است پرم
شاید مگر به زور تخیل
شاید به ضرب مثبت اندیشی
در پیش روی بالکن
یک باغ پردرخت
یک چشمه زلال بسازم
آه از هوای تازه که پیدا نمی شود
دردا که این گره
با یاری تخیل من وا نمی شود
این خانه، این مساحتِ ابری
در نقشهای بهوسعتِ دلتنگی
با یادِ عصرِ پرسه و بیتابی
آوار میشود به سرت،
گویی
در خواب و خلسهای ازلی
از دست رفتهای
و کودکانِ کوچۀ بازیگوش
هی شیشههای پنجرهات را
با سنگ میزنند
در قابی از غبار
ساعت در انتظار نشستهست
انبوهِ کورِ عقربههای خموش و خواب
رأسِ وقوعِ حادثه هی زنگ میزنند
در آسمانِ شرجیِ چشمانت
در لحظههای تبزده بیگاه و بیدریغ
آن روزِ نحسِ حادثه را
اعلام میکنند
انگار در وجودِ تو صدها پلنگِ پیر
تصویرِ مِهگرفته و موهومِ ماه را
در آبگیرهای خیالی
با مشتهای خالیشان چنگ میزنند
از پیچکی که پنجرهات را
تسخیر کرده است
با من بگو کدام
گلبرگِ بیقرار
از یورش شبانه و بیگاهِ بادها و بلاها
از ترسِ داسِ زردِ خزان، خود را
پوشانده است
کهاینگونه بیشکیب
در انتظارِ ساعتِ موعود ماندهای؟
بیرون از این حوالی موهومِ خوابهات
بر بومِ شب
دارند نقشِ صبح و شباهنگ میزنند.
پاییز 1391
محمدجلیل مظفری
دیدمش
می گذشت و از تمام قصه ها سوال می نمود:
نام من چه بود؟
شکل قبلیام
از کدام سنگ یا پرنده مایه می گرفت؟
ریشهی کدام چشمه یا درخت
در کرانه های ذهن من
میشکفت؟
من چگونه از کنار زندگی
جوش می زدم؟
توی سینه ام
دوست داشتن چگونه شکل می گرفت...؟
کاش می شد از شما سوال کرد
من چرا چنین شدم؟
این خط غلیظ خون چرا مرا رها نمی کند؟
این صف دراز چشمهای محتضر
این سکوت شهرهای سوخته
این در همیشه بسته
این در همیشه بسته را چرا کسی
وا نمی کند؟
کاش می شد از حضور ذهنتان
استفاده کرد
واقعا چه روی می دهد که چشمه و درخت
در عبور خویش از دل زمان
سنگ می شوند؟
دیدمش
در کنار قصه های خفته، خویش را
ذره ذره می جوید.
25/4/91
همیشه می گویند وقتی گرد و غبار زمان فروکش کند حقیقت چهره می نماید.و هیجان قرار گرفتن در بطن حادثه به ما اجازه نمی دهد که آن را بدور از تاثر ها و تاثیرهایی که روی ما گذاشته قضاوت کنیم.
من نظر دیگری دارم.من می گویم که همین روزمرگی و در گیر حوادث روز مره شدن چنان برایمان مشغله ذهنی ایجاد می کند که نمی توانیم آنطور که می خواهیم فراغت و خاطری آسوده داشته باشیم تا گذشته ها را قضاوت کنیم .لذا در گیر تکرار تاریخ و تکرار مکررات می شویم.
در ضمن چون می دانیم خارج شدن از حریم امن و بستر عافیت هزینه هم دارد ، بی عملی و نا کارآمدی خود را به حساب غبار زمان می نویسیم.حکایت ما حکایت تلمیذیست که از تمرین درس و انجام دادن تکلیف روزانه خود را به بهانه اینکه بعدا وقت می گذرم سرباز می زند و نمی داند که در ایام امتحان با چه ابر مسائلی رو برو می شود
عصر وارونگیست، باور کن!
کوه رویای سنگ میبیند،
ماه خواب پلنگ میبیند.
#زهرا_احسانی
╭━═━⊰