هر دانه وقت خواب
بیدار مانده بود
با قرص آفتاب.
**
با این چراغ ِ کورِ بی قوه
در روشنای ماه ِ مفلوکی که مدت هاست
در برج دیده بانی اش خواب است ؛
این گونه موری را
بر پهنه ی سنگ ِ سیاهی جستجو کردن
هی ، خوش خیالی را !
احساس کردم یک نفر دنبال ِ من می گشت .
اتفاقاً عشق مشکل نیست
یک کلیکِ ساده روی صفحۀ گوشی:
«دوستت دارم!»
زیر آن، یک قلب قرمز مىگذارد
با کلیکی نرم
دستِ مشتاقی که آن پُشت است
عشق، کارِ قلب، دیگر نیست
کارِ انگشت است!
#سیدعلی_میرافضلی
https://t.me/Aryashahr94
خداکنه برسه اینبار!
خیلی
خوشحالم که رفته ای به جایی که نشانی از این زندگی قلابی
روشنفکری تهران ندارد. برای توکه هوش و ذوق فراوانی داری و همچنین معصومیت و پاکیزگی فراوان
و همچنین ذهنی پاک و تأثیرپذیر، یک دوره زندگی مستقل و دور از جریان های مصنوعی و کم عمق، بهترین
زمینه و پشتوانه ی تکامل می تواند باشد.
سعی نکن زیاد شعر بگویی.
فریفته هیجان و شدت نشو. بگذار همه چیز در ذهنت ته نشین شود. آنقدر ته نشین شود که
فکر کنی اصلاً اتفاق نیفتاده، زندگی کن تا از یکنواختی بیرون بیایی. آدم وقتی خودش
را در جریان زندگی بگذارد، هر روز استحاله ای در او صورت می گیرد و این استحاله
است که انسان را لحظه به لحظه و روز به روز می سازد و وسعت می دهد. وقتی دیدی که داری
یک ایده مشخص را تکرار می کنی، اصلاً قلم و کاغذ را کنار بگذار، مثل من که لاأقل
برای یک سال کنار خواهم گذاشت. زندگی می کنم و صبر می کنم تا باز دوباره شروع کنم.
اصل، ریشه است که نباید گذاشت از میان برود. حالا بگذار دیگران بگویند که: «دیدی!
این یکی هم تمام شد.»
اگر کسی این حرف را زد و تو شنیدی، نمی
خواهد جوابش را بدهی فقط در دلت و به خودت بگو من که کارخانه شعرسازی نیستم و
دنبال بازار هم نمی گردم. من گمان می کنم که انسان وقتی واقعاً به حد خلاقیت رسید،
تنها وظیفه اش این است که این نیرو را دور از هر انتظار و قضاوتی بروز دهد. حالا
چه اهمیت دارد که ساکنان «ریویرا» یا «کافه نادری» در مجلس ختم آدم، برای آدم
دلسوزی کنند. آدم بر می گردد، مثل مرده ای به مجلس ختم خودش بر می گردد و با
موجودیتی تازه و جوان و خیره کننده. اوضاع ادبیات همان شکل است که بود، مقدار
زیادی وراجی و حرف مزخرف زدن و مقدار کمی کار...، من که دلم به هم می خورد و تا
آنجاکه بتوانم سعی می کنم خودم را از شعاع این مقیاس ها و هدف های احمقانه و مبتذل
کنار نگه دارم. من به دنیا فکر می کنم، هر چند امید دنیایی شدن خیلی کم و تقریباً
صفر است، اما خوبی اش این است که آدم را از محدودیت این محیط 4 در 2 و این حوض کرم
ها نجات می دهد و دیگر از اینکه در مراکز حقیر هنری این مملکت مورد قضاوت قرار
گرفته است و بدبختانه رد شده است، وحشتی نخواهد کرد. حتی خنده اش خواهد گرفت.
خیلی
نوشتم
.
احمد
رضای عزیز! «وزن» را فراموش نکن به توان هزار فراموش نکن، حرف مرا گوش بده. به خدا
آرزویم این است که استعداد و حساسیت و ذوق تو در مسیری جریان پیدا کند که یک مسیر
قابل اطمینان و قرص و محکم باشد. حرف های تو این ارزش را دارد که به یاد بماند. من
معتقدم که تو هنوز فرم خودت را پیدا نکرده ای و این راهی که میروی راه درستی نیست.
این چیزی که تو انتخاب کرده ای اسمش آزادی نیست. یک نوع سهل بودن و راحتی است.
عیناً مثل این است که آدمی بیاید تمام قوانین اخلاقی را زیرپا بگذارد و بگوید من
از این حرفها خسته ام و همینطور دیمی زندگی کند. درحالی که ویران کردن اگر حاصلش
یک نوع ساختمان تازه نباشد، بالنفسه، عمل قابل ستایشی نیست
.
تا می
توانی نگاه کن و زندگی کن و آهنگ این زندگی را درک کن. تو اگر به برگ های درخت ها
هم نگاه کنی می بینی که با ریتم مشخصی در باد می لرزند. بال پرنده ها هم همینطور
است. وقتی می خواهند بالا بروند بالها را به هم می زنند، تند تند و پشت سر هم وقتی
اوج می گیرند در یک خط مستقیم می روند. جریان آب هم همینطور است، هیچوقت به جریان
آب نگاه کرده ای؟ چین ها و رگه ها، و نظم این چین ها و رگه ها. وقتی یک سنگ را در
حوضی می اندازی، دایره ها را دیده ای که با چه حساب و فرم بصری مشخصی در یکدیگر حل
می شوند و گسترش پیدا می کنند. هیچوقت حلقه های کنده درخت را تماشا کرده ای که با
چه هماهنگی و فرم حساب شده ای کنار هم قرار گرفته اند؟ اگر این حلقه ها می خواستند
همینطور
بی حساب به راه خودشان بروند، آن وقت یک کنده درخت، دیگر یک
حجم واحد نمی شد. درتمام اجزاء طبیعت این نظم وجود دارد. این حساب و محدودیت وجود
دارد. تو اگر بیشتر دقت کنی، حرف مرا خواهی فهمید. هر چیزی که بوجود می آید و
زندگی می کند تابع یک سلسله فرم ها و حساب های مشخصی است. و در داخل آنها رشد می
کند. شعر هم همینطور است و اگر تو بگویی نه، و دیگران بگویند نه، به نظر من اشتباه
می کنند. اگر نیرویی را در یک قالب مهار نکنی آن نیرو را بکار نگرقته ای و هدر داده
ای، حیف است که حساسیت تو هدر برود و حرفهای قشنگ و جان دار تو، فرم هنری پیدا
نکنند. یک روز خواهی فهمید که من راست می گفتم.
خیلی نوشتم. امیدوارم خسته ات نکرده باشم. برای من نامه بنویس. خوشحال می شوم. مرا خواهر خودت حساب کن. اگر من دیر به دیر می نویسم درعوض زیاد می نویسم و در نتیجه جبران می شود.
در آرزوی موفقیت تو
خواهرت فروغ
آه ...
می دانی چه می خواهم؟
هیچ
- آیا خواستنها را مجالی هست؟
آرزو چیزی بجز خواب و خیالی هست؟
من نمی دانم چه باید کرد
تا نبود اینگونه بیهوده
تا که ننشست اینچنین آسان و آسوده
گرچه می بینی که پر آهم
خود نمی دانم چه می خواهم
راستی آیا چه باید خواست؟
بر چه باید کرد افزون
از چه باید کاست؟
هان؟
نمی دانم
- ولی می بینم و می دانم این را خوب
آنچه می کاهد مرا
عمر است
وانچه می افزایدم
اندوه
منفجر می شد
فرو می ریخت
جای من
- حتی اگر
می بود آنی-
کوه
باز می پرسی تو را آیا ملالی هست؟
با چنین پاسخ
آی پرسشگر
باز از این خسته تو را آیا سوالی هست؟
-----------------------------------؛
از دفترها بی تاریخم احتمالا سال ۱۳۶۷
#معراجیـسیدمرتضی
@walehane