گردش میان حش روشن تنهایی
خوب است
صدای بال مرغ مگس خوار
و انفجار ناگهانی تندر
ادراک سنگواره ای کوه
سنگینی نگاه دره ی متروک
همراه بوی ختمی وحشی
خوب است
پارو زدن میان پهنه ی تالاب
رد شیار زورق چوبی
شادابی صدای وزغ زیر آفتاب
شب درکویر نمک خوب است
دشت پر از سکوت
جوای کهکشانی منظومه های دور
یک لحظه خش خش ماری
و حس روشن تنهایی.
زمین
با پرده های تیره ی مبهم
بیگانه نیست
شاید رکاب میزند این گونه با شتاب
می چرخد
و دور میزند
و دور میزند
چروک می خورد اقیانوس
و رنگهای خروشان
در جان بی قرار جهان موج میزنند
3 فروردین 1402
ما در قرن بیستم روشنفکران بسیاری داشته ایم که به ویرانی سنّتها کمر بسته و برخاستهاند و تمام کوشش آنان تخریب اساس سنتها بوده است چه به صورت آثار داستانی بزرگ (بوف کور در نیمه اول قرن بیستم و چه در شکل مقالات و کتابهای بسیار وسیع و استدلالی آثار) کسروی و (ارانی)، اما هیچیک از آنان، بیگمان، در درون خویش تا بدین پایه که فروغ فرخزاد توانست] گسیختگی از سنت را نتوانسته اند تصویر کنند.
در بوف کور دشمنی صریح با سنت خواننده را حتی گاه، به ستیز خردمندانه با نویسنده فرا میخواند اما در تصویری که فروغ ازگسستن خویش ارائه میدهد چه بخواهیم و چه نخواهیم، غیر مستقیم این سنت است که از ما دور میشود و ما را رها میکند. باید بپذیریم که عالیترین تصویر عبور از سنت در ادبیات نیمه دوم قرن بیستم ،ما در شعر اوست که زیباترین تجلی خود را آشکار میکند
شاملو و اخوان با همهٔ ستیزه آشکاری که گاه با الاهیات و سنّتِ الاهیاتی حاکم داشته اند، نتوانستهاند چنین «گذاری را در بیان هنری خویش آینگی کنند، گیرم صریح ترین رویارویی با الاهیات را نیز در شعر خود عرضه کرده باشند برای ،نمونه گزارش از اخوان ثالث و «در آستانه» ازشاملو از این دیدگاه که دیدگاه هنری است و هیچ زرادخانه مجهز به بمب اتمی و ئیدروژنی هم نمیتواند به جنگش بیاید، بنگریم، هیچ روشنفکری بهتر از فروغ به ستیزه با سنت برنخاسته است دیگران شعار داده اند و دشنام و اگر به تحلیل سبک شناسیک آثارشان بپردازیم در جدال با سنت خود گرفتار تناقض های خنده آوری نیز شده اند.
روان زخمها می دریدند آیینه ها را
خیابان پر از رد دستان خونی
و اندوه خاکستری رنگ یک نسل افسرده می تاخت
و تاریخ تاریک خاموش بودم
به اعجاز چشمش، افق برگشود
به سِحرِ کلامش، از آینده آمد
مرا لایه لایه هرس کرد
مرا روی یک هیچ یک ابر آبی نشاند
سر درددلهای یک زخم ناسور وا شد
مرا ناخودآگاه تا کفه های نمک برد
به پیمانه ای خون داغ
دلم را شفق فام کرد
مرا جرعه جرعه شکوفاند
صدایش، سرانگشت جادویی یک نوازش
کلامش صدای نفسهای یک باغچه جیرجیرک
سکوتش، کلام خدایان از یاد رفته
مرا خواند با چشمهایش
مرا دید با آن لبان مقدس
معطرترین کوچه ها را نشان داد
مرا پله پله به آغوش هستی
جنون مرا رام کرد
کشاند
روان زخمها همچنان در رگ روح جاری
همان اتفاق نیفتاده، آن ترس دیرین
روانهای آشفته را، عشق شاید..
. و زخمان ناسور را آشتی !کاش
دیروز از صبح چشم انتظار تو بودم
می گفتند نمی آید چنین می پنداشتند
چه روز زیبایی بود یادت هست
روز فراغت ومن ،بی نیاز به تن پوش
امروز آمدی پایان روزی عبوس
روزی به رنگ سرب
باران می آمد
شاخه ها وچشم انداز در انجماد قطره ها
واژه که تسکین نمی دهد
دستمال که اشک را نمی زداید
چه بسیار وابسته است
به این چرخدستی قرمز
که با آب باران جلا یافته است
کنار این جوجههای سپید
William carlos Williams
The red wheelbarrow
So mach depends
Upon
A red wheel
Baroow
ed with rainzGla
Water
Beside the white
Chickens