بر نقره ی مذاب
شعری بلند می تابد
آن سان که آفتاب
بر بام خانه های قدیمی
انگار شاخه ی جوان جوانه جانش را
جنگلی به وسعت گلدان نشانده
که خط سیر این همه پرندوی رخمی
ردهای رودخانه و دریا را
گم کرده است
۷ فروردین ۱۴۰۳
راه نا هموار / هوشنگ ابتهاج
این همه راه آمدی آری
بنشین
خسته ای و
حق داری
نفسی تازه کن...
نمیدانم
چند مانده ست از شب دشوار
تا رسیدن هنوز باید رفت
کار سخت است و
راه ناهموار.
۱۱ اسفند ۱۳۹۸
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلکهاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد
و او به شیوه ی باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد
همیشه کودکی باد را صدا می کرد
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد
برای ما٬ یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطح آب تازه شدیم
و بارها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت
ولی نشد
که رو بروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم
اسم نیست
در میان رمزهای لال
شعلهی زلال پرسشیست
که شهابسنگوار بر زمین چکیده است
و حوالیاش زمان شکافته
و خلاء شتابناک از عبور ایستاده است
و زمین بیشکوه را
از تنفس صدا و نام و حس نجات داده است
اسم نیست
یک گزاره ی بلیغ پرسشیست
کز دهان کنجکاو جلگهها دمیدهاست
تابان که شد هر تکهاش را
در چشم صدها برکه پاشید؛
با چند دل، عاشق نباشید.
**...
#فاطمه_موسوی
╭━═━⊰