تو را بهیاد دارم
همانگونه که در آخرین خزان بودی
کلاه
طوسی وْ
دل
آرام.
در چشمهای تو
شعلههای شفق میجنگید
و برگها
در آب روح تو میافتاد.
پیچیده به بازوان من
ـ چون تاکی
برگها صدای تو را میانباشت
صدای آهسته و آرام تو را ـ
هیمهی حیرتی که در آن
تشنگیام میسوخت
سنبل آبیِ شیرینی
تافته بر جانم.
*
چابک سوار
افسار می کشد
مهمیز می زند
و شاه
از پنج تنگه ی سنگی اسب کهر را
هی می کند
سربازها
پیاده می میرند.
درتمام روز
چشم هایش را نمی بندد
پس چرا برشانه هایش
آن کلاغ پیر
دانه ها را می خورد
آن گاه
قار و قار و قار
می خندد؟!!