شناسنامه

"تا روح تنهای تنها" کتاب تازه منتشر شده ی خانم فریبا یوسفی، شاعر غزلسرای تهرانی است. ناشرش، انتشارات سوره ی مهر است. کتاب 36 شعر دارد که 2 تای آن مسمط مسدس، سه تایش دوبیتی پیوسته و 31 تایش هم غزل است. کتاب قبلی خانم یوسفی "حالا تو" نام داشت که دوسال پیش (1388) توسط نشر تکا منتشر شده بود که با 150 شعر، آثار قدیمیتر ایشان را در بر می گرفت. سال گذشته "حالا تو" توانست برگزیده ی بخش سنتی جایزه ی زنده یاد پروین اعتصامی بشود. بین این دو کتاب چند غزل مشترک وجود دارد که با این وجود هم کتاب دوم بسیار پخته تر و خواندنی تر است.

 تا روح تنهای تن ها سروده ی فریبا یوسفی

پرده ی نخست : شاعر و شعرش

نام فریبا یوسفی برای آنانکه  دوستدار و طرفدار شعر امروز هستند بیگانه نیست، اما این کمترین نخستین بار سال پیشین بود که شعری از ایشان را با دقت خواندم و بسیار شگفت زده شدم. (با توضیح اینکه "شگفت زدگی" مرحله ای شگرف تر از "پسند" است) . سایت شاعران پارسی زبان بزرگوار امروز، آن موقعها هنوز وبلاگ کوچکی بود به نام شعر پارسی زبانان و هر هفته مسابقه ی پرشوری هم برگزار می کرد. شور و شادی و شعف آن مسابقه  + مدیریت خوب + صفا و صمیمیتش، عواملی بودند که آن وبلاگ را  به مهمترین اتفاق ادبی سال تبدیل کردند (یادش به خیر و راهش پر رهرو) . روند مسابقه بگونه ای بود که هر هفته تعدادی شعر را بی نام شاعرش به مسابقه میگذاشتند و فقط کسانی که وبلاگ ادبی یا هویت شعری آشنایی داشتند می توانستند شعر مورد پسندشان را انتخاب کنند. هفته ی بعد نام شاعران و شعر برگزیده ی اکثریت مشخص می شد. یکی از خوبی های این مسابقه ی ادبی _مخصوصا برای ما کوچک ترها_ این بود که میتوانستیم بی نقاب نام و عنوان، شعرهایی را که با سلیقه و پسند خودمان سازگار تر بودند را پیدا کنیم. یعنی هم افق ها و دوست های نادیده ی طبعمان را. من در این وبلاگ با شعرهای زیادی دوست شدم که قبلا ندیده بودمشان. درست تر اینکه، بسیاری از دوستان نادیده ام را پیدا کردم. برعکس بیشتر اوقات که اول با اسم شاعر یا تیپش یا دیگر عوارضش دوست می شویم بعد با شعرش، اینجا پنجره ی اول را خود شعر میگشود. بیگمان این آشنایی به مراتب ناب تر از آشناییهای متداول بود. به لطف این وبلاگ من شعرهای محمد رفیع جنید (شاعر معاصر افغانستانی) را یافتم و همچنین شعرهای خانم فریبا یوسفی را. اولش در میان آنهمه غزل و سپید و چارپاره و گه گاه رباعی، هرگز چشمم آب نمی خورد قالب متفاوت تری را ببینم. زمانه ی ما زمانه ی پیروی از مد و مد زدگی ست. و این مدبازی متاسفانه به شعرمان هم راه یافته است. کاری به کسانی که در  قوالب یاد شده به طور "جدی" کار می کنند ندارم، اما برای خیلی ها هم که با روح این قوالب بیگانه اند انگار غزل و سپید از فرائضند و چارپاره و رباعی هم با ارفاق از نوافل (ای دل غافل) . با این پیش فرض و پیش زمینه هرکس جای من بود وقتی می دید درکنار آن قوالب متعارف، یک مسمط هم نشسته است، تعجب می کرد. آن هم یک مسمط تضمینی، آن هم نه یک مسمط تضمینی مثل مسمط شیخ بهایی و دیگر قدما، بلکه مسمطی که نگاهی نو به تضمین دارد و به طرزی خاص سراغ شعر خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی رفته است. یعنی یک مسمط تضمینی نو و نوآیین ( به قول خارجی ها یک مسمط تضمینی مدرن ). باری این ویژگی ها + زیبایی و اندیشه مندی و لطافت و رندی های شعر + تسلط عجیب شاعر به دنیای حافظ، دست به دست هم دادند تا تعجب ساده ی من به حیرتی خاص در مقابل یک اثر هنری تبدیل بشود. از قضا آن هفته شعر برنده ی مسابقه هم همین مسمط خانم یوسفی بود:

 

حرف از اشاره رفت، سخن آمد

ما جان گرفت و جانب من آمد

حسی غریب سوی وطن آمد

شرم و حسد به صورت زن آمد

آن جان رفته باز به تن آمد

                   صد بار توبه کردم و دیگر ... نه!

 

گفتند بی‌ترانه به سر! کردم

گفتند رود باش و گذر!‌ کردم

با کوچ تا همیشه سفر! کردم

هر شب به سیل اشک سحر! کردم

بحریست بحر عشق ... خطر! کردم

               من ترک عشق و شاهد و ساغر... نه

 

ردّ و قبول و هرچه دگر ... باشد!

مانند چشم عشق که تر باشد،

باید هنر برای هنر باشد

آن خاک، کیمیاست، نه زر باشد

حتی اگر به لطفِ نظر باشد

                با خاک کوی دوست برابر؟... نه

 

با هر نسیم، روح چمن، تسلیم

مانند شاعران به سخن تسلیم

در جنگ تن به تن، همه تن تسلیم

من یک زنم، طبیعت زن؛ تسلیم

من یک ‌قبا و حمله به من؟... تسلیم

                        محتاج جنگ نیست برادر! نه!

 

پرده ی دوم : شاعر و شهرش

زنده یاد فروغ فرخزاد را همیشه به خاطر سه چیز می ستایند (اگر هم نمی ستایند باید بستایند) یک آنکه او اولین شاعری ست که بیشتر از دیگر شاعران زن، در شعرش "زن" بوده است. دو دیگر هم اینکه بسیاری اعتقاد دارند بنا کننده ی زبان سلیس شعر امروز (زبان نوشتاری شعر که نزدیک به زبان گفتار شده است) هم ایشان است و حتی سهراب هم این زبان را از او گرفته است. سوم اینکه ایشان را به خاطر یکی از غزلهایشان آغاز گر "غزل نیمایی" می دانند راهی که بعدها به طور جدی تر ، حسین منزوی با الهام از همان غزل و همچنین زبان زنده یاد فرخزاد ادامه داد (شعر خانم یوسفی از این مسیر هم، شاگرد منزوی و فروغ است) . اما من فکر می کنم چهارمین حسنی که فروغ فرخزاد به خاطر آن سزاوار ستایش است، این است که ایشان بیش از همه ی شاعران شهری، سعی کرده است شاعر مکان خود یعنی شاعر شهر و شاعر تهران باشد. شاید اگر شاعران تهرانی و شهری در آغاز انقلاب چشم خود را بر شعرهای ایشان نمی بستند کمتر دچار جوگیری در روستا پرستی می شدند. با اینحال امروز دیگر خیلی از آن هیجانات دور شدیم. امروز در بین شاعران تهرانی شاعرانی را می بینیم که راهی که فروغ آغاز گر آن بود را با صداقت ادامه می دهند. یکی از این شاعران فریبا یوسفی ست. شاعر اگر شاعر باشد فقط کنار چشمه ی های روشن شاعر نیست، در تونل های تاریک هم شاعر است. برای مثال تصویر بیت های پایانی غزل صفحه ی 17 را برایتان می خوانم :

 

مثل عبور تند دو خط از کنار هم

هر یک، دو چشمِ دوخته بر شیشه ی قطار

رفتند دو قطار و دو بی تاب کم شدند

از ایستگاه مترو، در آخرین قرار

 

حتما همه ی متروسواران این تصویر را دیده اند. تلاش ناموفق مسافران دو مترویی که از کنار هم رد می شوند برای دیدار با هم، و لرزش سریع مردمک ها.

نمونه ی دیگر این شاعری در مترو، مسمط "عود" است. روایتی که تمام در مترو اتفاق می افتد:

 

پله ها یک یک، پایین، پایین

شهر را ریخته در زیر زمین

پنجره باز به عکسی رنگین

می دود این سوی آن، آن سوی این

ایستگاه است ولی نیست یقین

                سر بجنبانی رفته است قطار

 

روایت با پایین آمدن از پله های مترو آغاز می شود تا آنجا که مسافرِ راوی وقتی روی صندلی مترو مینشیند در فکر و خیال فرو می رود، ما می بینیم شاعر گریزی (به قول خارجی ها و سینمایی ها : فلاش بکی) به یک خاطره یا یک رویا می زند و در آن حل می شود. همین حل شدن در خیالات باعث می شود سمط آخر مسمط اینگونه تمام شود :

 

چند خط رفته و من جا ماندم

باز هم محو تماشا ماندم

حل شد انسان و معما ماندم

بین جمعیت تنها ماندم

خواستم گم شوم اما ماندم

             خانه ام گم شده در گندمزار

 

این اتفاق هم بسیار می شود که برای اهالی شهر بیفتد. چه درتاکسی، چه اتوبوس و چه مترو. اینکه شما وسط شلوغی ها و کارهای ناتمام زندگی شهری می خواهی برای لحظاتی به فراغتی پناه ببری. این فراغت ممکن است آنچنانکه برای راوی این شعر، در فکر و خیال فرو رفتن باشد، می تواند گوش دادن به موسیقی باشد، می تواند صحبت کردن با دوستی صمیمی باشد و حتی می تواند چرت زدن و تکیه دادن به شیشه ی پنجره باشد. همه ی اینها از جنس فراغت است و ممکن است باعث شود آدم شهری از خانه و زندگیش جا بماند. برای خود من که بسیار پیش آمده است. دقیقا روزی هم که "تا روح تنهای تنها" را خریدم، از متروی انقلاب غرق شدم در خواندنش و آنقدر غرق که دو سه ایستگاه که از خانه مان دور شدیم، تازه در ایستگاه شیخ الرئیس به خودم آمدم. به خود آمدنی!

از دیگر غزلهایی که خانم یوسفی در آن از شهرش صحبت می کند غزل صفحه ی 55 است :

 

خورشید را پنهان نمی‌خواهند باران‌ها

ابرند و می‌بارند خود را بر خیابان‌ها

 

ما قطره‌ایم و قطره قطره جوی می‌گردیم

در شهر می‌گردیم و می‌گردند میدان‌ها

...

ما شهر را شستیم اما باز چرکین است

از بس که با هم قلب می‌ورزند انسان‌ها

 

شاعر در این شعر تا یکی دو بیت با شهر کنار می آید و دستی به سرش میکشد، کمک و تحملش می کند، اما بیت چهارم (ما شهر را شستیم...) شبیه وقتی ست که پیامبرانِ پیش از پیامبر ما، از دست قوم خود خسته می شدند و به جای نصیحت زبان به نفرین باز می کردند. دقیقا بیت پنجم را که نخواندم برای تان (چون شاعر دیگر از شهر بیرون می زند) شبیه وقتی ست که آن پیامبران از دیار خود خارج می شدند تا قومشان را با عذاب الهی تنها بگذارند. ما همیشه به این پیامبران حق می دهیم که خسته شوند و پس از مرارت های زیاد چنین کنند، اما همه می دانیم پیامبر خودمان حضرت رحمت للعالمین محمد مصطفی (صل الله علیه و آله) از همه شان برتر و جوانمردتر بود که میدان را خالی نکرد و دیدیم این پایمردی بر مهربانی  بیشتر از آن لب به نفرین باز کردن ها نتیجه داشت. باری بین شهر گناه و شهروند معصوم، تفاوتی ست از زمین تا به آسمان ، که بین ما آدم های معمولی و غیر معصوم با شهرمان احساس نمی شود. ما تفاوت چندانی با شهرمان نداریم. وقتی ما خودمان شهرمان را ساختیم، اگر بد ساختیم باید خود را مقصر بدانیم. شهر جلوه ی تمنیات و ارادات و تواناییهای ماست. شهر ِ ماست و "شهر" ،"ما"ست. وقتی شهر خودمانیم باید از خودمان شکایت کنیم نه شهر. به قول صفایی اصفهانی:

مَردم ز فلک، داد ز بیداد کنند
ما خود فلک خودیم، داد از که کنیم ؟!

 

در غزل صفحه ی 19 که شاید شهری ترین غزل این دفتر است، شاعر بسیار به این نگاه آرمانی ما نزدیک می شود. یعنی هم مثل شعر قبل وسط راه خسته نمی شود و از شهر بیرون نمی زند. هم مثل شعرهای جوزده ی نسل دوم شعر انقلاب، بین خودش و شهرش فاصله ی زیادی نمی اندازد. از آنجا که همه ی ابیات این غزل زیبا با موضوع شهر مرتبط است من هم کاملش را برای تان می خوانم :

 

تهران تر از همیشه، خراب ــ آباد ، مانند زادگاه خودم حالا

مانند کوچه های شلوغش زشت ، مثل پرنده های کمش زیبا

 

بیرون زدم شبیه خودش از خود، بی مرز مانده گستره ام، بی مرز

با حفظ آن دو قطب نبردآور، از دیرباز آمده تا حالا

 

این جمع ها همیشه پریشانند، اضداد چون دو قطب گریزانند

از خط فقر اینهمه، این پایین، از خط فقر آنهمه، آن بالا

 

من مثل شهر و شهر شبیه من، هر دو چه خاک های بدی هستیم

هم او برای سبز شدن سنگی، هم من برای باغ شدن تنها

 

هم رشد هم شکوفه و هم میوه، با هم رسیده ایم به تابستان

این فصل ها که می گذرد یعنی: دیروزها رسیده به فرداها

 

آشفته پشت پنجره ام رفتم، یک شهر بی ترانه پریشان بود

دیدم شبیه او شده ام اما، در من نبرد سخت تری بر پا

 

شاید دیگر مثل نصیحت پدر بزرگ ها بشود اینکه بگویم نبرد مصرع آخر نباید صرفا برای عاری ماندن ما از بدی های احتمالی شهر باشد، بلکه باید برای تزئین شدن شهر از خوبی های احتمالی ما هم باشد. باید برای این شهر تنها و بی ترانه، ترانه خواند. نباید مثل بیت چهارم غزل ص 55 از ترنم و ترانگی خسته شد، باید مثل بند آخر چارپاره ی ص 34 بود!

 

پرده ی سوم : شاعر و تنهایی

تنهایی و سکون و سکوت به دو معنا _اگر نه همه جا، لااقل_ در این کتاب ظهور و حضور دارد. اولین معنا ناظر به فسردگی و رخوت است و دومین معنا دائر بر تفرّد و وحدت. اولی، تنهایی انسان شهری ست. دومی، تنهایی انسان خدایی. اولی، تنهایی از خدا و دومی، تنهایی از خلق خداست. از اینهمه "سجع ملیح" و "توصیف و تلمیح" قلم بازیگوش من که بگذریم، تنهایی اول را بیشتر در همان شعرهای شهری می بینیم که بالا ذکرشان رفت و شهروندی را روایت می کنند که وقتی از کودکی خود به جمع بزرگترها می آید حس غربیی می کند و ناگهان دنیای زیبایش خراب می شود  (روایت دو غزل اول کتاب ناظر به همین معناست) . او بین اینهمه شلوغی و جمعیت احساس تنهایی می کند، گم می شود، سر درگم می شود، و حس می کند انسانها از هم دورند و جمع ها پریشان. اما تنهایی دوم را بیشتر در آندسته شعرهایی می بینیم که درونمایه ی عرفانی دارند و تعدادشان هم در این دفتر کم نیست. این شعرهای دسته ی دوم، فردی را روایت می کنند که خود زبان در کشیده است و درها را به روی غیر بسته است. او گم نشده است، پنهان شده است. مثل جوابی ست که به طفره رفته است. مثل بودی بی نمود. مثل وبلاگ نویسی که وبلاگ دارد اما چیزی در آن از دنیای درون خود نمی نویسد. / ص 59 :

 

ره به دنیای من نخواهی برد، این مجازی که خانه ی من نیست

سالها گشتم و نبود، نگرد! روح در سردخانه ی تن نیست

 

چه اینکه این تنهایی همانطور که گفتیم رو به سوی لحظه ی توحید دارد و مسافر "جایی که جایی نیست" است. پس نه به اجبار بلکه به اختیار خود از محدوده ها و مرزها فاصله می گیرد /ص 67 :

سکون به مرگ می ‌انجامد و رکود به برکه

مرا به زندگی آورده است، عشق، به دنیا

 

نه، مرزهای زمین را نمی‌شناسم از این پس

خوشم که رودم و پایین، خوشم که ابرم و بالا

 

شاید رو ترین و آشکار ترین نمود این تنهایی از جمع، و سفر از کثرت به وحدت، غزل آخر کتاب باشد که نام کتاب هم از آن انتخاب شده است:

از روح تنهای تنها تا روح تنهای تنها

متن سفرنامه این بود خواندیم اگر بر کفن ها


"هو" بود، او بود و رو بود، پنهان عیانی که از بس

از خود ضمیر آفریدیم گم شد در انبوه "من" ها

 

یکی از نمودهای تنهایی و سکون و سکوت و آرامش یقینا وزن شعرهاست. این مطلب را زیاد باز نمی کنم. فقط اشاره می کنم به اینکه وقتی تعداد ارکان وزن زیاد باشد، از طرفی خبری از سر و صدای موسیقی، مخصوصا قافیه های درونی و میانی نباشد، حس سکون و سکوت به ما القا می شود که گاه همراه با آرامش است و گاه پیام آور رخوت.

 

پایان نامه

حرفهایم درباره ی این کتاب طولانی شد ولی تمام نشد. نشد هیچ حرفی بزنم از عاشقانه های کتاب، دو شعر اهل بیتی کتاب، بهترین غزلی که درباره ی سفر حج (ص 44) و نو ترین شعری که درباره ی دفاع مقدس (ص 30) در زندگیم خواندم. اینها را دیگر بر خودم می بخشایم که بیش از این مرتکب گناه پرحرفی نشده باشم.




ریزنویس : خلاصه ی این یادداشت با عنوان "شاعر شهر و تنهایی" در روزنامه ی همشهری و کاملش با همین عنوان در شهرستان ادب منتشر شد