بارانم من
به دعای توام میخوانند
بر کشتگاه بی ثمریشان.
گیاهم من
شهد وشیرهی کوهستانم
چون تب
بر جان تو مینشینم
آتش تب را
از جان تو میستانم
پر سیاوشانم.
آنک: جوانی
بر قاب کهنهای بر دیوار
و اینک من
در سایهی رواقی دلگیر، زانو زدهام
شکوه و شوکت مردان را میخواهم
وشادی گلدختران را.
عطر مرموز بادم
باد... باد... باد...
نوزاد آرامشی که نجستم
و آستانهی فریادم.
وطعم تلخ ِجهانم
به جای آن همه دریا، آن همه گل
برکه و نیلوفری کبود
ونیزاری خونین
همه شب باد برمیدمد
در هفت بند جانم
نی؟
نه نیستانم.
غبار جادهی ابریشم بر جانم
الموتی ویرانم
خون سیاوشم
بر خاک میریزم
خیال کیخسروم
از خاک میگریزم
بغض کاشیهای سپاهانم
ایرانم
ایرانم
ایرانم.
#اقبال_مظفری
شعری از مجموعهی "بر مدارِ شورش و شیدایی" - انتشارات زمانه- 1372
چشمهایت را ببند و
بی هوا لیوان مالامالِ روی میز را بردار و
تا ته
_تلخ یا شیرین
زهر یا شربت_
به کام خویش خالی کن.
عشق اصلاً کار سختی نیست!
گاه فکر می کنم که:
دور می زنند
این کنایه ها
مجازها و
استعاره ها
مرا.
صاف و ساده
رُک و راست
بی کنایه و مجاز و استعاره
دوست دارمت.
هومن گلهو
تندیس مبهمی میانه ی میدان
با بهت و وسوسه
دارد بساط مارگیری ما را
می پاید.
انگار کن که من
مرتاض کهنه و کپک زدهی هندو
در مرکز دوایر شرقی نشسته ام
و می دمم به نی لبک خویش:
آرام
آرام
یک مصرع درازِ زندهی وحشتناک
از جعبهای که زخمی تاراجهای تاریخیست
بر میخیزد
و شیهه میکشد
چنان که میانگاری
کبرای ناب و بیخلل بغضهای ماست.
و ازدحام خلوت میدان:
هورا!
هورا!
و تو
با شبکلاه یک قصیده ی مدحی
می چرخی
در ازدحام خلوت میدان
اما کسی نمانده چراغت را
روشن کند
جز سایه ای که مبهم و مجعول ست
و می خزد به سوی شیههی کبرا
تندیس،
من
و تو
با اضطراب منتظر آنیم
کبرا، چنان که صاعقه...
اما آه
کبرای ناب بی خلل بغض های ما
آرام می نشیند و از دست سایهوار
یک تکه می ستاند و صد بوسه می دهد.
تندیس مبهم میانه ی میدان
افتاده زیر سایهی شرمش
و گریه می کند به حال من و تو
و خلوت سراسرمیدان:
هورا!
هورا!
11/10/92
سامان سربلند
من تصنیفی آذری ام دحتز مازنی !
تهران
جای خوبی برای عاشق شدن نیست
می خواهم در باره ی شعری حرف بزنم که از ذهنیتی سالم و به هنجار می جوشد شعری که از فکر شاعرانه فرار نمی کند و تلاش می کند در ذهن و روح مخاطبانش رسوب کرده آن را تحت تاثیر قرار دهد . گفتم تلاش می کند یعنی که او هنوز در راه شعر است و ما امروز سعی می کنیم به نقص و کمال کاراو نظری اجمالی بیندازیم.
باید اعتراف کنم بارها از دریافت های شاعرانهی آرش نصرت اللهی احساس شعف کردم و از سلامت حسی او در روزگاری که همه چیزدر یک تصنع بیمارگونه و ناهنجار غرق می شود و از طبیعت و طبیعی بودن می گریزد ، تعجب کردم . اصلا بحثم بر سر نبوغ و پخمه گی نیست . بحث من اینجا بر سر سلامت روحی است که در این غوغای به خود دروغ بستن و ادابافتن ، پیوند هایش را با زندگی و فضای طبیعی آن حفظ می کند. گرچه نلاش هایش برای دورنگه داشتن شعرش از آن روح زنانهی غرق در سفیداب - که در شعر شاعران مرد هم مکتب او حضور دارد – همه جا موفق نیست [ به شعرهای "آهنگ هستم" و شعر بی نام " بازوانت سفید سفید" در مجموعهی " تو / تهران/ ۱۳۸۵" نگاه کنید] باز باید شکر کنیم که به شدت از آن رمانتیسم زردنبو و سوخته ای که در شعر برخی عاشقانه - سیاسی پردازان بی وزن گو موج می زند دوری می کند .
اولین چیزی که زیر پوست شعر نصرت اللهی خودش را به رخ من کشید عاطفهی همه جانبهی اوست او جهانی را که در آن زیست می کند با تمام اجزایش به صورتی عاطفی دوست می دارد و این عاطفه ی او خوشبختانه از جنس عاطفهی بچه های پایتخت نشین نیست . عاطفه ی او از جنس عاطفهای است که مردان آذری را به بایاتی خوانی وامی دارد ترد و برومند. ..............................
کافه ها لب جاده ها را گرفته اند
کلمه ها لب تو را
کوه ها دور های در گذر
بازی بدی است !
نه اتو بوس کنار می کشد نه تو، حرفی می زنی
□□□
دما افتاد
تکه های پا درهوای آب در هم دویدند
مهی شدم سرگردان
به ایوان بیا
که قرار بگیرم در تو در توی موهای تو
من سرد شدهی هوای زمینم
□□□
زبان شعر او هیچ گونه امتیاز سبکی ندارد اما یک لحن نیمه روشن در آن جریان دارد که زیربار عاطفه ی شاعر – که از آن سخن گفتیم – نوعی استقلال را به نمایش می گذارد و از زبان شاعرانی مثل حافظ موسوی , رسول یونان و گروس عبدالملکیان جدا می شود بی آن که فاصله ی عملی چندانی با آن ها داشته باشد . حتی در برحی موارد ممکن است زبان او نسبت به زبان رسول یونان و عبدالملکیان خامتر به نظر آید این خامی را در بسیاری از موارد، تازگی دریافت و عاطفه ی نابش جبران می کند .
صدا شده ام
صدا که در یک لولای قدیم
زیسته باشد
می خواهم در آیم
برایم باد بفرست
[باد در به در]
من در جنوب فکرهای تو به سر می برم
ایستاده ام این زیر
زمین را بلند کنم
زمین را
می خواهم به دست های تو
پیوست کنم !
اما امتیاز شعر های آقای آرش در زبان ساده و سلامت نفسانی آن نیست امتیاز بزرگ شعر او در کنار عاطفهی برومند و همه جانبه اش در فکری ست که در آن جریان دارد ، فکری که همه جا با عشق به زنی سرشته است . عشقی که به شدت از اروتیسمی رایج که در عاشقانه های امروزی به بن بست رسیده است دوری می کند .
جهان جای خوبی برای ایستادن نیست
روزی میلیون ها کیلومتر فکر می کنم
برسم به تو
و پنجرهی نیمه باز خواب
گاهی که سربازی مرزی می ایستد برابرم
می ایستد نفسم
می ایستم سر مرز
سر مرز داد می زنم
آهای! دیوار برلین هم که باشی می ریزی.
این همه امتیاز که گفتیم در کار آقای آرش هست به جای خود مهم اند ولی یک چیز مهم آنجا نیست یک چیز که نبودنش با نفس کار آقای نصرت اللهی در تناقض است حرفی که امروز در باره ی شعر ایشان می زنم قبلا هم در بارهی کارهای خانم بهاره رضایی و مهرنوش قربانعلی زده ام . حرف تازه ای نیست ، اما یک حقیقت است. فرمی که آقای آرش در شعر خود از آن استفاده می کند ؛ ساختارهایی که در اجرای نوشتار این شعر شکل می گیرند، برای انتقال فکر طراحی نشده اند . در سبدی که برای دکور و نمایش ساخته شده است نمی شود سیب حمل کرد چراکه در طراحی ساختار آن مبانی ضرور برای حمل سیب در نظر گرفته نشده و پیش بینی های لازم انجام نشده است. این ساختار ها بشدت درونمایه گریزند و طبیعت تنبل و ظرفیت تنگ آن ها برای بیان اندیشه های شاعرانه که گاهی بسیار عمق می گیرند اصلا مناسب نیست . کسانی که این ساختار ها را طراحی کردند برای شعر وظیفه ی محتوایی قایل نبودند شعر "خود بسنده ی " آن ها به شدت از حمل فکر گریزان بود . [نوشته ها و شعر هایشان هست.] از این زاویه است که آثار آرش نصرت اللهی به شدت آسیب پذیر می شود. به همین شعری که نقل کردیم نگاه کنید . اگر این ساختار ها قدرت آن را داشتند که آن تراژدی بشری را که در ذهن شاعر بوده به صورت یک فکر شاعرانه با ابهام و وضوح نشان دهند باید آن را بر ورق زر می نوشتند . این ساختار ها آن فکر را الکن کرده اند .آقای آرش زبان ، عاطفه و فکر شاعرانه دارد حالا باید جسارت لازم را پیدا کند و خود را از این وضع نجات دهد. فکر و دریافت شاعرانه و عاطفهی سالم به تنهایی کافی نیست . ترکیب اینها باید در فرمی مناسب شکل بگیرد . در واقع شاعرانی چون آقای آرش در خلق یک اثر هنری دچار ضعف و مشکل هستند نه در به وجود آوردن ابعادی ازآن . اثر هنری زمانی خلق می شود که در هم تنیدگی و وحدت جزء و کل در آن در نهایت خود باشد و الا گسستگی عناصر هر قدر هم به صورت انفرادی زیبا باشند اثر هنری پدید نمی آورد همانطور که ممکن است اجزای صورت یک فرد به صورت تک تک زیبا باشد ولی ترکیب آنها صورت زیبایی پدید نیاورده باشد چه بسا دماغ ریبا که در صورتی نامناسب اصلا دیده نمی شود یا نازیبا جلوه می کند و... به نظر می رسد که او باید فرم مناسب شعرش را پیدا کند .اگر فروغ جسارت طرد چهارپاره های اسیر دیوار و عصیان را نداشت . هرگز به فرم های تولدی دیگر نمی رسید و اگر به آن فرمها نمی رسید هرگز نمی توانست فروغی باشد که امروز می شناسیمش یا اگر سهراب سپهری جرات آن را نداشت که بی وزنی "زندگی خواب ها " و"آوار آفتاب " را ترک کند هرگز به جایگاهی که امروز دارد نمی رسید . همچنین اخوان اگر ار ازغنون فراتر نمی رفت به آخر شاهنامه نمی رسید . من به عنوان هوادار شعر آقای آرش آرزو می کنم که او جسارت لازم را جهت دیدن ضعف های این شعر مانیقیستیک و کارگاهی – که فاقد قدرت ترمیم و تکامل است – پیدا کند و از تجربه فرم های دیگر خود داری نکند تا شاید شعر، او را هم ، چنانکه دوست می دارد به خود بپذیرد .